دخترم سولماز سه سال دارد. عصرها که به خانه می آیم اصرار دارد که برویم بیرون تا در پارک کوچک نزدیک خانه مان بازی کند. دیروز تا رسیدم خانه دیدم آماده است و منتظر من. به سختی اجازه گرفتم تا یک عصرانه و چایی بخورم. نیم ساعتی بعد بیرون بودیم و سولماز سوار بر دوچرخه کوچکش با من حرف میزد. تند میرفت و سعی میکرد مرا هم مجبور به دویدن کند. رفتیم تا به پارک رسیدیم. سولماز فعلا با دوچرخه اش بیشتر حال میکرد. در کناری ایستاده بودم و سولماز مسیر کوتاه خیابان کنار پارک را بالا و پایین میرفت. تازه دوچرخه سواری را درست یاد گرفته و خیلی خوشحال است و هیجان زده. آن طرفتر در زمین بسکتبال دو تا دختر نوجوان مشغول بازی هستند. شاید دوازده سیزده سالشان باشد. ضمن اینکه سنشان را تخمین میزنم به یاد خواهرم می افتم. به یاد زمانی که خواهرم مریم همسن اینها بود. به یاد تمام هم سن و سالهای این دخترکان در ایران می افتم. به یاد دختران کوچکی که با مانتو و مقنعه در کوچه و خیابان و مدرسه در رفت و آمدند. در همین حین یکی از این دختران با فراغت از بسکتبال در زمین چمن کنار آن چرخ و فلک می زند. به شادی این بچه ها حسودیم می شود. دوباره یاد مریم می افتم. روزی که هم سن این دخترکان بود. منتظر بود تا همکلاسی اش بیاید و روز جمعه ای باهم به یک مراسم بروند که قرار بود در مدرسه شان برگزار شود.
مادرم راضی نمی شد. میگفت که چرا مراسم را در همان زمان کلاس های مدرسه نمیگذارند. دوستش در میزند. مامان در را باز میکند. دعوتش میکند داخل. در همان راهروی ورودی مامان از مریم و دوستش در مورد این مراسمی که میخواهند بروند سوال و جواب میکند. مادر نگران است. نگران که انحراف دخترش از همین مراسم رفتن آغاز شود. شاید هم حق دارد. همین دیروز دیده بود که پسرهای محله پایینی به "جیران" دختر همسایه روبرویی مان متلک گفته بودند. مریم هنوز سه چهار سالی کوچکتر از جیران است اما این از نگرانی مادر کم نمی کند. مادر میپرسد چه کسانی در مراسم هستند؟ چه کسانی دعوت شده اند؟ همه دانش آموزان باید بروند به این مراسم؟ بالاخره بعد از کلی سوال حکم را صادر میکند. مریم نمی رود. مادر به همین سادگی به دوست مریم میگوید: "مریم نمیتواند بیاید!". دوستش هم که کلی پکر شده بلافاصله خانه را ترک میکند. مریم اما های های گریه میکند. صدار بلند گریه هایش هنوز در گوشم ضجه میکشند. مریم دلش میخواست برود ولی نمیتوانست. به همین سادگی. محیط بیرون برایش امن تشخیص داده نشده بود. او هنوز سیزده سال بیشتر ندارد، مانتو و مقنعه هم سر میکند. سر به زیر است و آرام. هیچ کار خلاف عرفی هم تا حال کسی از او ندیده است اما اینها کافی نیست. مادر که ذهنش نشانی از ذهن جامعه است محیط را برای شرکت دخترش در یک مراسم فوق برنامه مدرسه هم مناسب نمی بیند. لعنت به این محیط! "بابا دوچرخه منو بردار، من میخوام برم سرسره سوار شم" صدای سولماز مرا به خود می آورد. آن طرفتر دخترکان مشغول بازی هستند و مریم هنوز در گوش من های های گریه میکند.
مادرم راضی نمی شد. میگفت که چرا مراسم را در همان زمان کلاس های مدرسه نمیگذارند. دوستش در میزند. مامان در را باز میکند. دعوتش میکند داخل. در همان راهروی ورودی مامان از مریم و دوستش در مورد این مراسمی که میخواهند بروند سوال و جواب میکند. مادر نگران است. نگران که انحراف دخترش از همین مراسم رفتن آغاز شود. شاید هم حق دارد. همین دیروز دیده بود که پسرهای محله پایینی به "جیران" دختر همسایه روبرویی مان متلک گفته بودند. مریم هنوز سه چهار سالی کوچکتر از جیران است اما این از نگرانی مادر کم نمی کند. مادر میپرسد چه کسانی در مراسم هستند؟ چه کسانی دعوت شده اند؟ همه دانش آموزان باید بروند به این مراسم؟ بالاخره بعد از کلی سوال حکم را صادر میکند. مریم نمی رود. مادر به همین سادگی به دوست مریم میگوید: "مریم نمیتواند بیاید!". دوستش هم که کلی پکر شده بلافاصله خانه را ترک میکند. مریم اما های های گریه میکند. صدار بلند گریه هایش هنوز در گوشم ضجه میکشند. مریم دلش میخواست برود ولی نمیتوانست. به همین سادگی. محیط بیرون برایش امن تشخیص داده نشده بود. او هنوز سیزده سال بیشتر ندارد، مانتو و مقنعه هم سر میکند. سر به زیر است و آرام. هیچ کار خلاف عرفی هم تا حال کسی از او ندیده است اما اینها کافی نیست. مادر که ذهنش نشانی از ذهن جامعه است محیط را برای شرکت دخترش در یک مراسم فوق برنامه مدرسه هم مناسب نمی بیند. لعنت به این محیط! "بابا دوچرخه منو بردار، من میخوام برم سرسره سوار شم" صدای سولماز مرا به خود می آورد. آن طرفتر دخترکان مشغول بازی هستند و مریم هنوز در گوش من های های گریه میکند.
No comments:
Post a Comment