Monday, May 18, 2009

آیت ا... بهجت: مردی که صاحب کرامات بود

امروز ایت ا... بهجت درگذشتند. به کرات از افراد مختلف شنیده بودم در مورد مقام عرفانی و کرامت ایشان. از جمله اینکه خود خمینی هم نسبت به مقام علمی، عرفانی و معنوی او بسیار با احترام برخورد میکرد. دو خاطره از آقای بهجت نقل کرده اند که بسیار جالب به نظرم آمد.

خاطره اول: آیت ا... بهجت و احمدی نژاد
گفته می شود زمانی که احمدی نژاد به بیان مسائلی چون ظهور هاله نور در دور سرش می پردازد، این مرجع تقلید با چهره ای در هم کشیده اتاق را ترک می کند. در محافل مذهبی گفته می شود که این حرکت اعتراض آیت الله بهجت نشانه ناخشنودی و نارضایتی وی از این گونه سخنان بوده است.

خاطره دوم: آیت ا... بهجت و شهرام جزایری:
شهرام جزايري با طرح ترفندي، روزي به مقابل مسجد حضرت آيت الله بهجت(دامت‌برکاته) در قم مي روند تا وقتي که حضرت آقا از نماز فارغ مي شوند، از فرصت استفاده‌ کنند و وارد دفتر يا منزل آقا شوند و ملاقاتي انجام دهند. به همين منظور بيرون مسجد منتظر مي‌مانند تا نماز تمام شود و آقا از مسجد بيرون بيايند.
حضرت آيت الله بهجت(دامت‌برکاته) هميشه سرشان پايين است و به کسي نگاه نمي‌کنند. وقتي از مسجد خارج شدند، يکي از دوستان و نزديکان شهرام جزايري به آيت الله بهجت(دامت‌برکاته) نزديک شد و به آقا گفت: حضرت آيت الله؛ آقاي شهرام جزايري از تجار خير تهران(!) هستند و فعاليت‌هاي خيريه فراواني انجام مي‌دهند و براي عرض ارادت و دست‌بوسي خدمت رسيده‌اند، در اين هنگام آقا سر مبارک را بالا‌گرفتند و به شهرام جزايري نگاهي کردند و فرمودند: «برو و از کارهاي خيري که انجام داده اي توبه کن!».

حجت‌الاسلام غلامي، از اعضاي سابق دفتر حضرت آيت‌الله بهجت(دامت‌برکاته) نقل کرده‌است: «روزي شهرام جزايري، بر اساس ارتباط‌هايي که ايجاد کرده‌بود از فرزند آيت‌الله بهجت(دامت‌برکاته) درخواست ملاقات با آقا را داشت. اما وقتي اين جريان به اطلاع حضرت آيت‌الله بهجت(دامت‌برکاته) رسيد وي مخالفت کرد».


حمایت از نوع مخملباف، زیبا و دلنشین


مخملباف از مهندس موسوی حمایت کرد. زیبا و دلنشین. بدون آنکه بر کسی بتازد. از موسوی حمایت کرد و از کروبی هم به نیکی و نیکنامی یاد کرد. بدون آنکه گوشه و کنایه آید. بدون آنکه از کسی تعجب کند که چرا مانند او نگاه نمیکند. بدون خود پسندیهای رایج در این زمان ما. بسیار زیبا و هنرمندانه بود کارش. من مهمتر از همه این قسمتش را دوست دارم که در مورد تغییر مهندس موسوی نسبت به روزهای اول انقلاب و دهه شصت می نویسد: مهندس موسوی هم عوض شده است. منتها او حتی عوض نشده آن دورانش نیز، از عوض شده امروزه خیلی‌ها بهتر است. و چقدر حرف نهفته است در این کلمات. بعضی ها فکر میکنند اصلاح طلبی بر زبان آوردن کلماتی است که فقط لقلقۀ زبانشان است و بس. آنگاه که در مسند قدرت یا در هر مسند و منبری قرار گیرند دیگر همۀ حرفهای قشنگ را هم از یاد خواهند برد و اعمالی عکس آنها خواهند داشت.
و یا آنگاه که میگوید "تا حالا یک ایرانی را دیده‌اید که خودش را در پول نفت سهیم نداند؟ اما تا حالا چند تا ایرانی را دیده‌اید که خودش را در انقلاب و به‌خصوص جنبه‌های منفی‌اش سهیم بداند؟" آری برخیها یک عذرخواهی خشک و خالی هم نمیکنند از نقشهای منفی که بازی کرده اند چرا که فکر میکنند همیشه حق با آنهاست، در هر دسته و گروهی هم که باشند تفاوتی نمیکند. مخملباف شجاعت حرف زدن را دارد. او زمانی حرف از "نوبت عاشقی" زد که حتی سیاستمدار میانه روی چون مهاجرانی هم نوبت عاشقی را "هوای عفن و آب ناگوار" می شمرد. و عجیب است که مخملباف با شجاعت تمام اینبار میگوید که میر حسین موسوی مصداق واقعی کسی است که به مخالفانش میگوید من مخالف فکر توام، اما جانم را می‌دهم تا تو بتوانی حرفت را بزنی. زیبا بود نامه مخلباف و آموزنده. من این قسمت نامه مخملباف را که دوست تر میدارم ، عینا اینجا درج میکنم. متن کاملش را سایتهای بسیاری از جمله قلم نیوز منتشر کرده اند.

"می‌گویند مهندس موسوی در دوران نخست‌وزیری‌اش انقلابی بود. معلوم است که بود. مگر من نبودم؟ و مگر شما، اگر هم نسل من هستید، انقلابی نبودید؟ در آن دوران از راست و چپ همه انقلابی بودند. و مگر 30 میلیون مردم انقلابی نبودند که همه در خیابان‌ها ریختند و انقلاب کردند؟ چرا آلزایمر مصلحتی می‌گیریم؟ ما مردم ایران چه خوب و چه بد، در سال 57 با اکثریت قاطع انقلاب کردیم و در این تجربه 30 ساله از آنچه کرده بودیم ، خودمان هم عوض شدیم. امروزه چه کسی هست که بعد از این تجربه پر فراز و نشیب 30 ساله، شبیه 30 سال پیشش باشد؟

مهندس موسوی هم عوض شده است. منتها او حتی عوض نشده آن دورانش نیز، از عوض شده امروزه خیلی‌ها بهتر است. او امتحان آزادی‌خواهی و عدالت‌طلبی‌اش را در دوران نخست‌وزیری‌اش داده است. فقط او یک اشکال دارد. و آن این است که هنوز شهید نشده. ما ملتی هستیم که تا کسی شهید نشود، قبول نیست. برای ما آزادی‌خواه کسی است که در زندان است و در حال اعتصاب غذاست. اما همین که آزاد شد، حتی اگر در حال ادامه مبارزه برای آزادی باشد، می‌گوییم کلک بود، از خودشان است.

و چون ما همیشه صد در صد را می‌خواهیم، آن هم صدی که فقط در ذهن خود ما درست است، مدام به وضعیت صفر می‌رسیم. و چون نگاه تاریخی نداریم، مدام تاریخمان تکرار می‌شود. و چون نگاه علمی نداریم، تجربیاتمان را آزمایش نمی‌دانیم تا از آن قانون علمی کشف کنیم. همه چیز را بد شانسی یا خوش‌شانسی می‌گیریم. اگر انقلاب ایران را آزمایشی می‌گرفتیم که سی میلیون نگاه علمی نتیجه آن را چه درست و چه غلط بررسی می‌کند، تا حالا به قوانین خوشبختی اجتماعی خود رسیده بودیم.

چند نفر هستند که به 8 سال اصلاحات به عنوان یک آزمایش علمی اجتماعی دیگر نگاه کنند و از آن آزمایش، قوانین حاکم بر روند حرکت در این جامعه را کشف کنند. هر چند نفر باشند، یکی از آن‌ها مهندس موسوی است. نگاه او علمی است. و به آزمایش انقلاب و اصلاحات، مثل یک آزمایش نگاه می‌کند و نه مثل یک رویا و آرمان. برای او آرمان، آزادی و عدالت است. اما انقلاب و اصلاحات، فقط یک آزمایش بزرگ اجتماعی است که باید منتظر نتایج علمی آن بود. هیچ دانشمندی به آزمایش‌هایش به دیده شکست و پیروزی و یا آرمان و ایمان نگاه نمی‌کند. و مگر بشر جز آزمایش راه دیگری برای شناخت علمی داشته است؟ و مگر شناخت جامعه جز از راه سعی و خطا و آزمایش علمی ممکن است؟

آن‌ها که با انقلاب بدند، طوری غیر علمی از انقلاب حرف می‌زنند که اگر می‌توانستند یک انقلاب دیگر می‌کردند. و برای همین از آزمایش ما نتیجه لازم را نمی‌گیرند و با آن که به آزمایش ما فحش می‌دهند، دنبال تکرار همان آزمایشند. انگار انقلاب نسل ما بد بود ولی انقلاب نسل آن‌ها خوب است.

از طرفی ما ایرانی هستیم. و ما ایرانی‌ها در سود شریکیم، اما در زیان شراکتمان را به هم می‌زنیم. تا حالا یک ایرانی را دیده‌اید که خودش را در پول نفت سهیم نداند؟ اما تا حالا چند تا ایرانی را دیده‌اید که خودش را در انقلاب و به‌خصوص جنبه‌های منفی‌اش سهیم بداند؟

برای ریاست جمهوری ما یک چگوارا می‌خواهیم که ضمنا گاندی باشد و در عین حال مسلمان و شبیه حضرت علی و در عین حال سکولار و حتی لاییک که در متن همه جریانات از اول انقلاب بوده باشد، اما با هیچ کسی، دوستی و یا مراوده و یا دشمنی نکرده باشد، و خیلی هم با تجربه باشد، اما قاطی هیچ جریانی نبوده باشد. و بعد از مدتی طولانی شکنجه و اعتصاب غذا شهید شده باشد.

مگر می‌شود یک شهید آزادی و عدالت را یافت که رییس جمهور ما شود؟"

Monday, May 11, 2009

جامعه ای که ما ساخته ایم

در سایت انتخاب خواندم که پسری نوزده ساله، زن همسایه شان را به قتل رسانده و بعد به جسد او تعرض جنسی کرده است. ماموران پلیس جسد زن را در آشپزخانه خانه اش یافته اند در حالی که کودک یک و نیم ساله اش در کنارش بوده! بد نیست آنها که به دنبال ساخت جامعه ای مناسب شان ام القرای اسلام بوده و هستند بنشینند و بیاندیشند به آنچه ساخته اند. به نظرتان اگر آن پسر نوزده ساله راه دیگر و آسانتری برای ارضای شهوتی که وی رابه جنون رسانده بود داشت، هیچگاه به جنازه یک زن شوهردار تجاوز میکرد؟
وای بر ما! آنکه این کار را کرده فقط این پسر نیست. خیلی های دیگر هم در این کار او مقصرند.

Saturday, May 9, 2009

مریم و دخترکانی که در پارک بازی می کردند

دخترم سولماز سه سال دارد. عصرها که به خانه می آیم اصرار دارد که برویم بیرون تا در پارک کوچک نزدیک خانه مان بازی کند. دیروز تا رسیدم خانه دیدم آماده است و منتظر من. به سختی اجازه گرفتم تا یک عصرانه و چایی بخورم. نیم ساعتی بعد بیرون بودیم و سولماز سوار بر دوچرخه کوچکش با من حرف میزد. تند میرفت و سعی میکرد مرا هم مجبور به دویدن کند. رفتیم تا به پارک رسیدیم. سولماز فعلا با دوچرخه اش بیشتر حال میکرد. در کناری ایستاده بودم و سولماز مسیر کوتاه خیابان کنار پارک را بالا و پایین میرفت. تازه دوچرخه سواری را درست یاد گرفته و خیلی خوشحال است و هیجان زده. آن طرفتر در زمین بسکتبال دو تا دختر نوجوان مشغول بازی هستند. شاید دوازده سیزده سالشان باشد. ضمن اینکه سنشان را تخمین میزنم به یاد خواهرم می افتم. به یاد زمانی که خواهرم مریم همسن اینها بود. به یاد تمام هم سن و سالهای این دخترکان در ایران می افتم. به یاد دختران کوچکی که با مانتو و مقنعه در کوچه و خیابان و مدرسه در رفت و آمدند. در همین حین یکی از این دختران با فراغت از بسکتبال در زمین چمن کنار آن چرخ و فلک می زند. به شادی این بچه ها حسودیم می شود. دوباره یاد مریم می افتم. روزی که هم سن این دخترکان بود. منتظر بود تا همکلاسی اش بیاید و روز جمعه ای باهم به یک مراسم بروند که قرار بود در مدرسه شان برگزار شود.
مادرم راضی نمی شد. میگفت که چرا مراسم را در همان زمان کلاس های مدرسه نمیگذارند. دوستش در میزند. مامان در را باز میکند. دعوتش میکند داخل. در همان راهروی ورودی مامان از مریم و دوستش در مورد این مراسمی که میخواهند بروند سوال و جواب میکند. مادر نگران است. نگران که انحراف دخترش از همین مراسم رفتن آغاز شود. شاید هم حق دارد. همین دیروز دیده بود که پسرهای محله پایینی به "جیران" دختر همسایه روبرویی مان متلک گفته بودند. مریم هنوز سه چهار سالی کوچکتر از جیران است اما این از نگرانی مادر کم نمی کند. مادر میپرسد چه کسانی در مراسم هستند؟ چه کسانی دعوت شده اند؟ همه دانش آموزان باید بروند به این مراسم؟ بالاخره بعد از کلی سوال حکم را صادر میکند. مریم نمی رود. مادر به همین سادگی به دوست مریم میگوید: "مریم نمیتواند بیاید!". دوستش هم که کلی پکر شده بلافاصله خانه را ترک میکند. مریم اما های های گریه میکند. صدار بلند گریه هایش هنوز در گوشم ضجه میکشند. مریم دلش میخواست برود ولی نمیتوانست. به همین سادگی. محیط بیرون برایش امن تشخیص داده نشده بود. او هنوز سیزده سال بیشتر ندارد، مانتو و مقنعه هم سر میکند. سر به زیر است و آرام. هیچ کار خلاف عرفی هم تا حال کسی از او ندیده است اما اینها کافی نیست. مادر که ذهنش نشانی از ذهن جامعه است محیط را برای شرکت دخترش در یک مراسم فوق برنامه مدرسه هم مناسب نمی بیند. لعنت به این محیط! "بابا دوچرخه منو بردار، من میخوام برم سرسره سوار شم" صدای سولماز مرا به خود می آورد. آن طرفتر دخترکان مشغول بازی هستند و مریم هنوز در گوش من های های گریه میکند.

Thursday, May 7, 2009

چرا به موسوی رای می‌دهم؟

در گرماگرم انتخابات ریاست جمهوری مساله سوال از میر حسین در خصوص اعدامهای سال شصت و هفت هم شکلی جدی به خود گرفته است. بدیهی است که هر انسان آزاده ای باید از اعدام افراد بیگناه یا آنانیکه طبق قانون مستحق اعدام نبوده اند آزرده بوده و آنرا به شدت محکوم کند. اما این را هم باید پذیرفت که نمیتوان از یک سیاستمدار انتظار داشت در مورد همه امور جامعه موضعی کاملا شفاف بگیرد. هر سیاستمداری در هر جامعه ای که باشد با پاره‌ای از محدودیتهای عملی روبروست. مثلا بوش و اوباما نمیتوانند مسولیت کشته شدن صدها هزار عراقی را که از زمان فتح عراق توسط آمریکا به شیوه‌های مختلف کشته شده اند بر عهده بگیرند. آنها حتی نمیتوانند مسولیت کارهای خطای افسران عالی رتبۀ مریکایی را هم قبول کنند. برای اینکه در مقام رییس جمهور بودن و ماندن محدودیتهای عملی را تحمیل میکند. این فقط به عنوان مثالی برای فتح باب بحث است وگرنه قصدم مقایسه‌ی موردی نیست. محدودیتهای هر جامعه با دیگری متفاوت است و عوامل مختلفی از جمله سیستم سیاسی موجود، فرهنگ عمومی و باورهای ملی و مذهبی دست به دست هم داده و این محدودیتها را شکل می‌دهند.

با این مقدمه می‌خواهم به این بحث بپردازم که آیا میر حسین به عنوان کاندیدای ریاست جمهوری باید روشنگرو محکوم کننده اعدامهای دهۀ شصت باشد یا خیر؟ در جواب کوتاه این سوال میگویم در یک فضای ایده‌آل بله. اما در فضای کنونی لزوما پاسخ این سوال مثبت نیست. برای توضیح این پاسخ نیاز است ماجرای این اعدامها و فضایی را که این وقایع در آن شکل گرفت اندکی بشکافیم.
اعدامهای سال 67 در شرایطی صورت گرفت که ایران در جنگ با عراق متحمل فشار فراوانی بود و عقب نشینی‌های متعدد در جبهه‌ها را آغاز کرده بود تا حدی که بر خلاف موضع قبلی‌اش مجبور به پذیرش قطعنامۀ 598 شده بود. از طرفی سازمان مجاهدین خلق با پشتیبانی صدام و با استفاده از ضعف ایران در جنگ اقدام به پیشروی در مرزها کرده و بطور تمام عیار با رژیم ایران وارد نبرد مسلحانه شده بود. این همه در حاکمیت ایران مخصوصا در رهبری سالخوردۀ آن باعث ایجاد یک فضای وحشت و هراس و از طرفی یک خشونت جنون آمیز شده بود. اگر به متن بیانیه‌ها و مکاتبات خمینی (فارغ از اینکه چه کسی اینها را نوشته است و اینکه چه مقدار از آنها کاراحمد خمینی است) در این مدت نگاه کنید تندی لحن شدیدی در آنها مشهود است. طبق روایت آقای منتظری، نامه‌ای از بیت خمینی به قوه قضاییه و قضات کشور فرستاده می‌شود که بر طبق آن این اعدامها شکل میگیرند. باز به روایت منتظری حتی خامنه‌ای که رییس جمهور وقت بود از این قضیه اظهار بی‌اطلاعی کرده است. به هر حال آنچه ما در خصوص این اعدامها میدانیم نشانگر این است که موسوی هیچ نقش مستقیمی در این خصوص نداشته است. البته می‌توان این اشکال را بر موسوی وارد کرد که ایشان در صورت اطلاع از کم و کیف این قضایا چرا اعتراضی نکرده است، اما وی مسولیت مستقیمی در این زمینه قطعا نداشته است.

در شرایط حاضر اما موسوی اگر میخواهد کاندیداتوری ریاست جمهوری شود نمیتواند این اعدامها را محکوم کند چرا که محکوم کردن آنها به معنای نفی خمینی است و در کشور ما در حال حاضر جامعه و حاکمیت به هیچ وجه آمادگی پذیرش چنین اقدامی را ندارد. تاکید هم می‌کنم که هر کس دیگر هم بخواهد در این نظام کاندیدای ریاست جمهوری باشد برای او هم قضیه همین است. کاندیدای ریاست جمهوری شدن در نظام جمهوری اسلامی خودبخود به این معناست که فرد کاندیدا مسولیت حفاظت از اصل رژیم را هم می‌پذیرد. همانگونه که خاتمی هم پذیرفته بود. رییس جمهور را انتخاب نمیکنند تا رژیم را ساقط کند. انتظار از یک رییس جمهور اصلاح طلب این است که ضمن حفظ اصل رژیم آنرا اصلاح کند و فضای جامعه را برای پذیرفتن نقد از حاکمیت آماده‌تر سازد. این مساله در زمان خاتمی صورت پذیرفت اما آنچنانکه باید و شاید پیش نرفت. موسوی را انتخاب نمی‌کنیم که رژیم را از جمهوری اسلامی به یک رژیم کاملا دمکراتیک تبدیل کند. بلکه انتخاب موسوی میتواند فرصتی باشد تا جامعه را به سوی عقلانیت که زمینه اصلی حرکت به سوی جامعه دمکراتیک است سوق دهد. در یک جامعه دمکراتیک است که رییس جمهور میتواند اعدامهای شصت و هفت را هم محکوم کند. ساقط کردن رژیم در قالب انتخابات امکانپذیر نیست. هر کس این هدف را دارد باید برود به فکر روشهای دیگری از مبارزه باشد که اکثرا هم آزموده وبازآزموده شده‌اند و نتیجه‌ای هم نداشته‌اند.

در جامعه ما که احزاب و ساختار حزبی وجود ندارد انتخابات تنها فرصتي است كه در آن مردم اجازه دارند كه در فرصتي بسيار كوتاه و از روی شعارها و برنامه‌های نامزدهای انتخابات به یکی از کاندیداها رای دهند. خلاصه عرض کنم که به موسوی میتوان رای داد زیرا او دیدگاه و اندیشه‌ای بهتر و مترقی‌تراز سایر کاندیداها دارد. موسوی به فرهنگ غیر دولتی باور دارد. او چه در زمان نخست وزیری و چه در زمان ریاستش بر فرهنگستان هنر باعث و بانی خدمات فرهنگی عمده‌ای بوده است. به موسوی رای میتوان داد زیرا او به استفاده از توان کارشناسی و علمی کشور در اداره مملکت باور دارد و در طول نخست وزیری خود نیز اعتقاد خود به این مسائل را نشان داده است. به موسوی میتوان رای داد چرا که اهل اتلاف منابع کشوربا ایده‌های احمقانۀ توزیع پول بین مردم نیست. موسوی کاندیدای بهتری است زیرا که درک صحیح‌تری از جامعه ما دارد وقتی که میگوید "نظام باید برای بقا خود بازوان بلندی را برای در آغوش گرفتن همه نیروها داشته باشد". به موسوی رای میدهم چرا که با ساختار در هم تیده قدرت در ایران آشناست و توان پیشبرد اهداف خود را در این ساختار داراست. آری من فکر می‌کنم به موسوی میتوان رای داد.