Wednesday, March 2, 2011

درود بر تو ای آزادی


خبرها را میخوانم. یکی بعد از دیگری. درگیری، تظاهرات، شعار، کتک، باتوم، گاز اشک آور و خون. نگران هستم. نگران آنها که در خیابانها میدوند. نگران برادر دانشجویم در تهران که نزدیک میدان انقلاب ساکن است. با خودم میگویم آخر چرا این جوانان صبر بیشتری پیشه نمیکنند تا اوضاع به مرور و به نحوی که نمیدانم و نمیدانند بهبود یابد. اندکی بعد به بالکن خانه میروم. خانه ای مجازی که در خارج ایران ساخته ام. در پارکی که آنسو تر دیده میشود چهار جوان دور هم نشسته اند و صحبت میکنند. احساس میکنم که آنها آزادند. آزادند تا دور هم بنشینند و صحبت کنند. آزادند تا آنگونه که میخواهند بپوشند و بگویند و در یک کلمه زندگی را آزادانه تجربه کنند. ناگهان به همه‌ی آنها که در خیابانهای تهران فریاد میزنند حق میدهم. آنها آزادی میخواهند. و آزادی چه زیباست. آری آزادی ارزش آن را دارد که برایش تظاهرات کنی و شعار بدهی و کتک بخوری. آزادی به حدی زیباست که زشتی ضربه‌ی باتوم را تحمل کنی. بدون آزادی هیچ چیزی ارزش چندانی ندارد. بدون آزادی زندگی زیبا نیست. پس درود بر تو ای آزادی. ای که دوستان فراوان داری و دشمنانی قدرتمند. درود بر آن صبحی که خورشید تو در سرزمین من هم طلوع خواهد کرد و جوانان سرزمین من نه تنها جان دادن برای تو که شیوه‌ی حفظ و تقسیم تو را نیز فرا خواهند گرفت